عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

چله نشین عشق توام...

خدایا... مستجاب کن دعای مادری را که هیچ آرزوئی جز خوشبختی و هیچ هدیه ای جز عشق و محبت برای فرزندش ندارد …و شاید … فرزند هرگز نداند ! بردیای ناز من چهل ماهه شد....                                                          به این مناسبت زیبا من و بابایی یه جشن خیلی کوچولو برات گرفتیم که خیلی خوشت اومد و حسابی سورپرایز شدی.فدای اون خنده های قشنگت بشم..فدای...
23 مهر 1392

پنی سیلین...

کوچولوی مامان...                      عروسک مامان...                                           پسر مامان... فدای چشمات بشم.خوبی؟همون طور که از عنوان این پست فهمیدی, بالاخره این پنی سیلین نامرد رو نوش جون کردی و دیگه مقاومت من فایده ای نداشت.چند روز میشه که سرما خوردی و کمی آّبریزش داشتی.منم بهت شربت سرماخوردگی میدادم.چون ت...
20 مهر 1392

روزت مبارک بهترینم...

کودک نازنین من... تمام کودکان سرزمین من... روزتـــــــــــــــون مبــــــــــــــارک   پسرک ناز و خوشگلم... این روزا وقتی از مدرسه میام اصلا  انرژی ندارم و فقط بوسه های تو و بوی شیرین دهن تو به من توان میده.الهی که خدا تورو همیشه برام نگه داره.کلاسم خیلی شلوغه و بچه ها خیلی گستاخ و شیطونن.اصلا حوصله و انگیزه کلاس رفتن ندارم.مدیرمون بهم قول داده که یه کاری بکنه.برام دعا کن... همه ی سعیمو میکنم تا بتونم لحظه های خوبی با تو داشته باشم.من بعد از نهار میخوابم و تو کنارم بازی میکنی البته با بابایی و وقتی بیدار میشم میگی : مامانی من آروم بودم تا خوب استراحت کنی.الهی من فدای اون درک و فهمت ب...
16 مهر 1392

مامانی بیچاره میشود...

دردانــــــــــــــــــــــــه من... امروز اومدن بازدید...کجا؟...مدرسه ما... برات گفته بودم که سیزده تا دانش آموز دارم.امروز داشتم درس میدادم که ناگهان مسئول آموزش ابتدایی وارد کلاسم شد.یه نگاهی به بچه ها انداخت و رو به مدیرمون که همراهش بود گفت : غیر انتفاعیه...با کلاس پنجم ادغام بشه...واینگونه بود که شانزده دختر پنجمی به کلاسم اضافه شد و من به همین راحتی شدم معلم دو پایه....و هر چقدر توی سر خودم زدم و داد و بیدادکردم که بابا این پایه ی ششم به اندازه کافی سنگین وحجیم هست دیگه نمیشه کنارش به پنجمم درس داد ، به خرجشون نرفت که نرفت. خدا به دادم برسه .امسال فقط باید مبصری کنم.این مسئولین فقط به فکر خودشونن.اصلا ما کارمندارو ...
13 مهر 1392

بردیای کتاب خون مامان....

شیشه عمـــــــــــــرم سلام پسرک نازنینم امیدوارم خوب خوب خوب باشی.الان که دارم  برات مینویسم تو راحت خوابیدی و بابایی هم رفته مدرسه.منم از هفت صبح بیدار شدم و نهار درست کردم و گردگیری کردم و وسایل مدرسه رو آماده کردم.تو و بابایی دیروز تعطیل بودین.کلا سه شنبه ها تعطیلین و چهارشنبه هایی که من شیفت ظهرم ـ مثل الان ـ بابایی ساعت ده میاد خونه و شما باز تعطیل میشی.بنابراین امسال یه هفته سه روز میری مهد ویه هفته چهار روز.امسال سال خوبیه....امیدوارم....البته شاگردام بینهایت ضعیفن و از این بابت واقعا نگرانم.من تمام سعیمو میکنم بقیه اش با خداست... واما پسرک ملوس من... این روزا سعی میکنم کیفیت کنار هم بودن مون رو بالا بب...
10 مهر 1392

دوباره مهد کودک...

سلام نازنینم، فرشته ی مهربونم ،همه ی وجودم ، بود و نبودم... این هفته حسابی سرم شلوغ بود.مدرسه شروع شد و ما دوباره طعم تلخ جدایی رو چشیدیم.روز اول ساعت شش صبح منو بابایی بیدار شدیم و یک ربع بعد از ما بابایی شمارو بیدار کرد.هزار بار خدارو شکرکردم که وقتی شیفت صبحم بابایی بیدارت میکنه و من چون زودتر میرم ، نیستم که این صحنه رو ببینم.البته بابایی واقعا خوب بلده که چطوری بیدارت کنه.اونروز هم به شیوه ی خودش بیدارت کرد.تو خیلی حساسی که وقتی میخوایم بریم بیرون بابایی زودتر از شما حاضر نشه و بابایی هم  ازاین نکته استفاده میکنه.صبح خیلی سرحال بیدار شدی.با هم مسواک زدیم، با هم ورزش کردیم و با هم صبحانه خوردیم.البته شما بیشتر شیر خوردی.بعدش...
5 مهر 1392
1